فیخته: طبیعت و تمدّن
«یوهان گوتلیب فیخته» (۱۷۶۲-۱۸۱۴) استاد فلسفۀ محبوبی در دانشگاه «یِنا»ی آلمان بود و در همین دانشگاه بود که «فیخته» سخنرانیهایی را ایراد کرد که بعدها تحت عنوان «رسالت اندیشمند» (۱۷۹۴) به چاپ رسید. در دوران تصدّی جایگاه استادی او در دانشگاه، انقلاب فرانسه در حال شکلگیری بود و تعداد بسیار زیادی از دانشجویان آلمانی، کموبیش آشکارا از فعالان ضد-سلطنتطلبی فرانسه جانبداری میکردند. در مورد «فیخته» هم گزارش شده بود که او در کلاس درس خود گفته است که ظرف چند دهۀ آینده هیچ سلطنتطلبی در هیچ نقطهای از اروپا باقی نخواهد ماند و اینکه عصری از خودفرمانی[۱] دموکراتیک میتواند طلیعهساز مرحلۀ کاملاً جدیدی از تمدن غرب باشد.
زمان مطالعه: 19 دقیقه
متن اصلی
عقاید و احساساتی اینچنینی موجب نگرانی مقاماتی شده بود که بهواسطۀ شیوع چنین ایدههای انقلابیای خشمگین و عصبی بودند. محدود نگاهداشتن انقلاب فرانسه، اگر نخواهیم بگوییم شکست دادنِ آن، بالاترین اولویت بیشتر دولتهای اروپایی در آن برهه از زمان بود. مسئلهای که شرایط را حتی بیشتر از پیش برای «فیخته» بغرنج کرد، متهم کردن او به الحاد[۲] بود – که در فرهنگی که آزاداندیشی را با نابودی تمامی آداب و اصول و نظام اخلاقی تثبیتشده برابر میدانست، موضوع کوچکی هم نبود. امتناع «فیخته» از تغییر عقیده دادن در مورد اصول اساسی خود با از دست دادن پست آکادمیکش در سال ۱۷۹۹ همراه شد.
در طول یک دهه بعدازآن، «فیخته» چندین و چند موقعیت کوتاهمدت تدریس را تجربه کرد و با جدیت و سختی، روی نوشتههای فلسفیاش – که بیشتر در جهت بازشناسی و دفاع از نظام ایدئالیسم استعلاییِ[۳] «کانت» بود – کار میکرد. او بهعنوان یک چهره و شخصیت سیاسی، یکبار دیگر وقتی نطق «خطابههایی برای ملت آلمان» خود را در دورانی ایراد کرد که ارتش «ناپلئون»، برلین و چندین و چند استان دیگر در آلمان را اشغال کرده بودند، انگشتنما شد. نطقهای میهنپرستانۀ «فیخته»، منصبی بهعنوان رئیس دانشگاه برلین را نصیب او کرد. او به همراه همسرش در طول دوران جنگ آزادیبخش، بهصورت داوطلبانه در بیمارستان کار میکردند. این زوج، هر دو به تب حصبه مبتلا شدند و «فیخته» پیش از پایان یافتن جنگ در اثر آن از دنیا رفت.
سخنرانیهای «فیخته» در خصوص رسالت اندیشمند، بیانیۀ جامعی از اساسیترین اصول فلسفیِ مکتب روشنگری هستند. این خطابهها یک ایدۀ کلی در رابطه با اتفاقی که متفکرین روشنگر امیدوار بودند بتواند در حوزۀ اخلاقیات، آموزش، خود-شناسی و فرهنگ عمومی رخ دهد را به دست میدهند. در این سخنرانیها فرض بر این مبنا قرار داده شده بود که پیشرفت و ترقی در حوزههای فرهنگی را تااندازهای میتوان موردتوجه و ارزیابی قرارداد که طبیعت بکر تا آن حد تحت انقیاد و مهار قدرت و ادراک عقلی درآمده باشد.
ازنظر «فیخته» جنبههای مختلف فرهنگ و وجود بشری، منفک و مجزای از یکدیگر نیستند، بلکه ارتباط تنگاتنگی باهم دارند و تحت تأثیر اصول بنیادین یکسانی هستند. بطن نظام «فیخته»، تعریفِ خویشتن[۴] است.
شیوهای که شخص بر مبنای آن خویشتنِ خود را درک میکند و با آن ارتباط برقرار میکند، نحوۀ ارتباط برقرار کردن آن شخص با دیگر انسانها و نیز با محیط طبیعت پیرامون او را تعیین میکند. این پروسه همچنین نحوۀ سازماندهی شدن جامعه و اینکه جهان فیزیکی چگونه با پیشرفتهای فرهنگی شکل خواهد گرفت را تعیین میکند. درنهایت، شیوۀ ارتباط برقرار کردن شخص با خویشتن خود و ادراک آن، معنا و مفهوم آموزش را تعریف میکند. ازنظر «فیخته»، مطالعات دانشگاهی صرفاً نوعی فعالیت آمادهسازی برای حرفههای خاص یا مشاغل پرمنفعت نیستند: بلکه این مطالعات، کاوش و پویشهایی در جهت رسیدن به معنای کلی یادگیری و وجود بشری هستند. تأملات «فیخته»، آموزش عالی را با وحدت حقیقی و هدفی زینت بخشید که عمیقاً الهامبخش دانشجویان او در آن برهه از زمان شد و او را بهعنوان یک استاد انگیزهدهنده و تأثیرگذار در جایگاه ستایش و تمجید بسیار قرارداد.
جای خالی یک دیدگاه جامع در رابطه با هدف آموزش عالی و وجود انسانی به طرز قابلتوجهی در دوران کنونی ما احساس میشود. بیشتر دانشجویان، راه رسیدن به مشاغل کاربردی یا قراردادی را بهعنوان یک انتخاب و هدف بدیهی، بهطور مثال برای «خوب پول درآوردن»، یا «سروسامان دادن به یک خانواده»، در پیش میگیرند. حتی اگر فلسفه درجایی بهطور تصادفی به تأملات و افکار آنها راه پیدا کند، بازهم در جهتی است که آنها را به سمتوسوی پذیرش سرخوردگی و بیمعناییای سوق میدهد که گفته میشود شرایط پایهای دوران معاصر است. دیدگاه فلسفی «فیخته»، طرحی است ازآنچه جایش در زندگی مدرن امروز خالی است – و نیز تصویری از اینکه دنیای مدرن تا چه حد در شناخت ایدئالها و انتظارات خوشبینانۀ جریان روشنگری، ناکام مانده است. فلسفۀ آموزش «فیخته»، مانند فلسفۀ اخلاق «کانت»، نوعی تعهد دلسوزانه به ایدئالهای مکتب روشنگری است، تعهد دلسوزانه به مفهوم یک وجود انسانی که کنترل زندگی نوع بشر را در اختیار خود او قرار میدهد و نیروهای حیوانی طبیعت را با تصمیمات منطقی و عقلانی جایگزین میکند و بذر فرهنگی را میکارد که در آن هر کس میتواند والاترین ظرفیتهای بالقوۀ خود را بشناسد.
بنا بر عقیدۀ «فیخته»، آدمی برای درک هدف آموزش نیازمند آن است که طبیعت انسانی را درک کند. بر همین اساس، او در اولین نطق خود، تعریفی ازآنچه نوع بشر در بنیادیترین حالت خود است را ارائه میدهد. سرشت[۵] بنیادینی که برخورداری از آن، وجه تشابه همۀ انسانها است، طبیعت دوگانۀ[۸] آنها است: ظرفیت آنها از عقل و منطق ناب از یکسو و شهوانیت طبیعی آنها از سوی دیگر. بهعبارتدیگر، انسانها، اندیشههای نابی هستند که میتوانند مفاهیم را بهطور عینی و بر طبق قوانین سختگیرانۀ منطق پردازش کنند و نیز بدنهای فیزیکیای هستند که توسط احساسات، امیال، غرایز و عواطف، جهتدهی و تحریک میشوند. ارتباط بین این دو جنبه از وجود هر شخص بهگونهای است که عقل و منطق، درونیترین خویشتن هر فرد را شکل میدهد و هر چیز حسی یا فیزیکی نسبت به این درونیترین خویشتن، حالتی کموبیش خارجی دارد. برای آنکه آدمی، خویشتن واقعی خودش و کاملاً برابر با خویشتن خود باشد، میباید کنترل کامل طبیعت وابسته به حواس و نفسانیت خود را تحت کنترل داشته باشد: عقل و منطق میباید بر تمامی امیال، غرایز، احساسات و هر سائقۀ[۶] غریزی و طبع[۷] طبیعی دیگری حاکم و غالب باشد.
بدیهی است که «فیخته» تصویری از طبیعت انسانی را القا میکند که تاریخچۀ بلندبالایی در تفکر غربی – و همچنین در چندین و چند مکتب فلسفی غیر-غربی – داشته است. برای مثال، وقتی «افلاطون» از حاکمیت عقل و منطق بر امیال ابتدایی و عواطف بههیجانآمده دفاع میکند، یا زمانی که «سنت پاول» به موضوع تضاد روح و جسم میاندیشد، همین طبیعت دوگانۀ بشر موردتوجه قرار میگیرد. ذهن و آمال و آرزوهای غیر-فیزیکی آن همواره بهعنوان مرکز واقعی وجود یک انسان ادراک میشوند و این در حالی است که جسم و بدن بهعنوان چیزی تصور میشود که کموبیش با خویشتن واقعی فرد بیگانه است. در همین چارچوب کلی است که «فیخته» وضعیت انسان را بهعنوان نوعی کشمکش دائمی بین «خویشتن» (عقل و منطق صرف) و «غیر-خویشتن» (بدن و غرایز، تحریکات و احساسات آن) توصیف میکند. در این کشمکش، «خویشتنِ» صرفاً عقلانی، عامل فعالی است که در جهت مطیع ساختن و تحت کنترل درآوردن آن جنبههایی از فرد جهد و تلاش میکند که «فیخته» آنها را با عنوان «غیر-خویشتن» – با عنوان طبیعت – تعریف میکند.
«فیخته»، انقیاد تدریجی و رو به گسترش جنبههای غیر-عقلانی هر شخص توسط خودِ شخص را با عنوان فرآیند تدریجی رسیدن به هویت فردی و بهعنوان فرآیند تبدیلشدن به خویشتنِ واقعی خود، تعریف میکند. مردم عادی تا به کنترل درآوردن سائقههای غریزی و طبعهای طبیعیشان راه بسیار زیادی پیش رو دارند: آنها خود را تسلیم امیال و هوسهایشان میکنند، آنها مغلوب احساسات و عواطف قوی خود میشوند، آنها تحت تأثیر انگیزشهای درونی خود تصمیمگیری میکنند و یا بیشتر از آنکه پیرو تحلیلهای عقلانی خود باشند دنبالهرو ادراکات احساسیشان هستند. به بیان «دیوید هیوم»، مردم عادی «بردههای شهوتهای خود» هستند. بهندرت پیش میآید که شخصی به ارباب وجود خودش تبدیل شود (بر آن تسلط کامل یابد) و یا حتی وقتی چنین اتفاقی روی دهد، صرفاً تا حدّی رخ میدهد. «فیخته» تصدیق میکند که هیچکس همیشه به این معنا کامل نیست، اما بر این نکته اصرار دارد که کنترل کامل بر تمایلات و گرایشهای طبیعی، ایدئال ضروری و لازمی است که تمامی مردم باید تا سر حدّ توانایی و ظرفیتهای خود به آن نزدیک شوند. بنا بر عقیدۀ «فیخته»، امحاء طبیعت دوگانۀ فطری و اصیل نوع بشر بهواسطۀ تحت انقیادِ عقل درآوردنِ تمامی طبعهای طبیعی تا سر حدّ امکان بشری، هدف غایی زندگی انسان است: «بر این اساس، رسالت غایی تمامی موجودات محدودِ عاقل، وحدت مطلق، هویت پایدار و توافق کامل با خویشتن خودشان است. این هویت مطلق، شکل مناسبِ خویشتن ناب و تنها شکل واقعی آن است.»
آدمی، بهمنظور دستیابی به تغییر شکل یک فرد طبیعی به یک موجود عاقل، نمیتواند همواره به اعمال صرفاً ارادی خود تکیه کند. اگر عواطف شخص پیوسته و بهطور دائمی با تصمیمات منطقی و عقلانی او در تعارض باشد، میتوان اینطور گفت که تلاش برای سازش با عقل و منطق بهواسطۀ زور اغلب بیاثر یا در برخی موارد نابخردانه است. در مواردی اینچنینی، اگر یک محیط اجتماعی وجود داشته باشد که احساسات و انگیزشهای ساده و ناآموختۀ فرد در آن بهواسطۀ آدابورسوم از پیش تثبیتشده یا نهادهای بهتدریج پذیرفتهشده، بررسی و شکل داده شوند، خالی از فایده نخواهد بود. در جوامع سازمانیافته، انگیزشها و عواطف اولیه در شکل و فرم طبیعیشان رها نمیشوند، بلکه بهواسطۀ واکنش یک جامعه به آنها – با سرکوب یا والایش آنها، با تجزیهوتحلیل و بحث در مورد آنها در ادبیات و هنر، یا با پروراندن احساساتی چون حس گناه و شرمساری – تغییر میکنند و اصلاح میشوند. «فیخته» این محیط اجتماعی که بهاینترتیب شکل طبیعی و اولیۀ حس انسانی را دستخوش تغییر و تحول میکند را با عنوان «فرهنگ» تعریف میکند. فرهنگ به این معنا، بخشی از یک محیط ساختۀ-دست-بشر است که وجه حیوانی انسان را شکل میدهد و پالایش میکند و بهاینترتیب کمک میکند تا فرد هر چه بیشتر انسان شود. این اتفاق نهفقط بهواسطۀ عقل و منطق، بلکه از طریق فرهنگی رخ میدهد که افراد هر چه بیشتر بین آن و خویشتن خودشان برابری و سازگاری ایجاد میکنند.
بااینوجود برای آنکه فرد بهطور کامل به خویشتن خود تبدیل شود، کافی نیست که صرفاً ارباب طبیعت وابسته به حس خود باشد. مهار کردن امیال ویرانگر خود، تحت کنترل درآوردن عواطف خود، استیلای بر تحریکات غریزی خود و غیره و غیره، صرفاً یک گام ابتدایی در جهت بازشناسی و ادراک انسانیت فرد را شکل میدهند. آدمی، برای تبدیلشدن به خویشتن واقعی خود، برای ادراک ظرفیتهای انسانی خود در حالت کلی آنها، میباید بر طبیعت خارجی، محیط طبیعی پیرامون خود، نیز تسلط کامل یابد. اگر لازم است که احساسات و امیال بهزور و اجبار با اقتضاهای عقلی سازگار شوند، نیروها و شرایط طبیعت خارجی نیز میباید تحت کنترل درآیند و تغییر کنند. جهان طبیعی پیرامون من باید تغییر شکل دهد و به چیزی عقلانی تبدیل شود: «انسانها باید سعی کنند چیزها را به شیوهای تغییر دهند و اصلاح کنند که بهواسطۀ آن جهان اشیاء با شکل ناب خویشتن به تناسب و هارمونی برسد.» تغییر و تحول طبیعت خارجی اقدامی است که میباید توسط افراد و نیز توسط جامعه بهعنوان یک کل، صورت بگیرد.
طبیعت خارجی، جهان فیزیکیای است که انسانها در آن زندگی و بقای خود را تضمین میکنند – چشماندازها، بسترهای آبی، گیاهان، حیوانات، میکروبها و هر پدیدۀ دیگری که هوش و نبوغ بشری میتواند میزانی از تأثیر و کنترل را بر آن اعمال کند. همانطور که افراد باید بر تمایلات مسئلهسازی چون خشم، حسادت، یا طمع تسلط یابند، جوامع عقل-محور نیز باید بر پدیدههایی چون سیل، خشکسالی، بیماریهای همهگیر، یا خسارات ناشی از زمینلرزهها کنترل کامل داشته باشند. علاوه بر این، آنها باید به اقداماتی مثل ساختن جاده، پرورش درختان میوه، طراحی و تدبیر عادتهای سالم، یا توسعۀ ماشینآلات کارآمد همت بگمارند. ایجاد چنین اشیاء و شرایط مصنوعیای به معنای تبدیل ایدهها و مفاهیم انسانی به واقعیت است؛ این شیوهای است که عقل بنا بر آن در جهان جلوه میکند. این شیوهای است که خویشتن بنا بر آن، غیر-خویشتن را به بخشی از خویشتن تبدیل میکند.
بالاترین انگیزش در نوع بشر … انگیزش نسبت به هویت، نسبت به یگانگی[۹] خویشتنِ خود و بهمنظور برابری با خویشتن خود، نسبت به یگانگی با هر چیز خارج از خویشتن با ادراکات بنیادین فرد از آن است. نباید تنها مانع از تعارض جهان خارج با ادراکات درونی فرد شد … بلکه چیزی باید پا به منصۀ ظهور بگذارد که با ایدههای عقلانی فرد متناظر و متناسب باشد. تمامی ادراکاتی که در خویشتن من ریشه دارند باید بهنوعی در غیر-خویشتن تجلی داشته باشند، باید نمود و بازنمایی متناظری داشته باشند. این طبیعت انگیزش انسانیای که در بالا به آن اشاره شد.
البته، اثرات فزایندۀ چنین ابداعات و آفرینشهایی توسط بشر به تغییرات پایدار در محیط طبیعی خواهد انجامید. باتلاقها زهکشی میشوند و به مزارع تبدیل میشوند، جادهها، بیابانهای نامسکون و رامنشده را به مناطق مسکونی تبدیل خواهند کرد، موجشکنها، باراندازها خواهند ساخت، باغستانها جای بیابانها را خواهند گرفت و پیشرفت و توسعۀ صنایع گرمایشی و روشنایی، تفاوتهای فاحش بین روز و شب و فصول را روز به روز کماهمیتتر خواهند کرد. «فیخته» درواقع از تغییر و تحول فزایندۀ جهان طبیعی و تبدیلشدن آن به یک ثروت عمومی ساختۀ دست بشر – بهعنوان بخشی از خودشناسی بشریت – دفاع میکند: «مطیع ساختن هر چیزی که عقلانی نیست، استیلای آزادانه و مطابق بر قوانین خود آنها بر آنها – این هدف غایی نوع بشر است.» ایدۀ خود-رأییای که «کانت» آن را به لحاظ خودسالاری اخلاقی تعریف میکند، بنا بر تعریف «فیخته»، استیلا و تسلط خویشتن عقلانی بر طبیعت درونی و خارجی است.
«فیخته» در سخنرانی دوم خود این نکته را میپذیرد که انسانها ضرورتاً اجتماعی هستند: انسان بودن به معنای حضور در فضای وابستگی متقابل با دیگر انسانها است، یعنی موجوداتی که در اساس شبیه به من هستند. این خویشتنهای دیگر جزئی از محیط طبیعی نیستند. آنها به این لحاظ که موجوداتی عاقل هستند، متفاوت از هر چیز دیگری در طبیعت بهحساب میآیند. آنها بهعنوان موجوداتی عقلانی، آزاد هستند: رفتار آنها به همان سبک و سیاقی که رفتار حیوانات تعیین میشود – یعنی بهواسطۀ غرایز یا رفتار تقلیدی ناخودآگاه – تعیین نمیشود. آنها در اصل درست بهاندازۀ من قادر به کنترل کردن سائقههای غریزی و طبعهای طبیعی خود هستند. نتیجه آنکه، من در ارتباط متقابل با دیگر خویشتنها بهعنوان موجوداتی مستقل هستم؛ من سعی نمیکنم، آنچنانکه بر حیوانات و طبیعت مدیریت میکنم و تسلط دارم، بر آنها مدیریت کنم و تسلط داشته باشم. من درعینحالی که در جهت اهداف انسانی خودم و دیگران از هر چیزی که عقلانی نباشد استفاده میکنم، به دیگر اشخاص بهعنوان موجوداتی که برای نیل به اهداف و مقاصد خود حیات دارند، احترام میگذارم.
ازآنجاکه بنا بر تعریف، یک جامعۀ انسانی حقیقی جامعهای متشکل از موجودات عاقل است، عملکرد آن اساساً متفاوت از هر جمعیت و گروه طبیعی دیگری است. اگر جامعه صرفاً یک تشکل طبیعی بود، اعضای آن سعی میکردند تا جایی که در توان دارند یکدیگر را مطیع خود کنند و از همدیگر بهرهبرداری کنند. بدیهی است که شکلدهی سلسلهمراتب و ایجاد رتبهبندی بر مبنای یک سری ویژگیهای خاص این اطمینان را به دست میداد که برخی مردم از دیگران بهگونهای استفاده کنند که گویی آنها صرفاً اشیاء یا ابزار و وسایل هستند؛ بقا و استیلای «سازگارترین» [موجود] به یک الگوی اجتماعی غالب و متداول تبدیل میشد؛ جبر یا حیلهگری گمراهکننده، تمامی اختلاف علایق را از بین میبرد. ممکن است قواعد و قوانینی در یک جامعۀ طبیعی وجود داشته باشد و جنگ و نزاع در انظار، توسط نهاد پلیس، دادگاهها و دستگاه قضایی دفع شود، اما چنین قواعد و قوانینی عمدتاً توسط کسانی وضع میشوند که در رأس قدرت هستند و بنا بر همین قدرت، صرفاً یک گزینۀ بیشتر از دیگران در اختیار دارند، گزینهای که میگویند قویتر از ضعیفتر سود میبرد. لزوم یک دستگاه دولتی قهری با نیروی پلیس، زندان و یک جریان قانونی با هدف مشابه، در جهتی است که نشان میدهد اعضای یک جامعه هنوز با یکدیگر بهعنوان موجوداتی برابر و مستقل رفتار نمیکنند و به یکدیگر احترام نمیگذارند و اینکه آنها اساساً هنوز به سطحی بالاتر از سطح حیوانات و طبیعت دست نیافتهاند.
البته، «فیخته» این واقعیت را تشخیص داده بود که در زمان خودش درواقع در یک جامعۀ انسانی حقیقی زندگی نمیکرد. آنچه در فکر او میگذشت این بود که مردم میتوانند در جهت دستیابی به یک آیندۀ انسانیتر کار کنند. مردم، با بهتدریج عاقلتر و عاقلتر شدن و بهواسطۀ آموزش عمومی و یک فرهنگ مناسب و صحیح، میتوانستند حس احترام خالصی را نسبت به دیگران در خود پرورش دهند و کمکم دستگاه قهری حاکم بر جامعه را مرخص کنند. به بیان «فیخته»، «هدف تمامی دولتها غیرضروری ساختن دولت است.» زمانی در آینده مردم بهاندازۀ کافی بالغ خواهند شد و دست از بهرهبرداری از یکدیگر، یا از اعمال قدرت بدون رضایت و خشنودی همنژادهایشان، خواهند کشید. «آن زمان، نقطهای از تاریخ است که در آن، عقل محض و نه نیرو یا حیلهگری حیوانی، بهعنوان قاضی عالی شناخته خواهد شد.»
«فیخته» در سخنرانی سوم خود برخی مضامین تلویحی از اصولی که برای ساختار درونی جامعه قائل است را توضیح میدهد. مسئلهای که او به آن اشاره میکند، مسئلۀ برابری است. طبیعت، افراد بشر را بهطور برابر خلق نمیکند. افراد به لحاظ ویژگیهایی چون استعدادهای ذاتی، علایق خاص، پرخاشگری، یا حرص و آز، با یکدیگر تفاوت دارند. بسیاری از این تفاوتها بیضرر و قابلقبول هستند اما درعینحال تفاوتهای دیگری وجود دارند که مسئلهساز و علت بروز شرایط ناعادلانه نشان دادهاند. جامعهای متشکل از افراد عاقل و مستقل، یک جامعۀ دموکراتیک، به توزیع عادلانۀ آموزش و فرصتها تمایل و گرایش دارد. اگر طبیعت، هوش و استعدادها را بهطور یکسان بین همه تقسیم نمیکند، انسانها باید کاری کنند که اقدامات جبرانی به خلق بسترهای مناسبتر و همترازتری برای عمل منتج شوند: «عقل و منطق باید در جهتی عمل کند که هر فرد بهطور غیرمستقیم و بنا بر ظرفیتهای خود، آموزش کاملی را که بهطور مستقیم از طبیعت کسب نمیکند، از جامعه دریافت کند.»
«فیخته» موضوع سخنرانی چهارم خود را حرفه و پیشۀ اجتماعی اندیشمندان و نهادهای وابسته به آموزش عالی قرار میدهد. «فیخته»، در توافق و تطابق با اصل حاکمیت ارادۀ[۱۰] «کانت»، بر این نکته اصرار دارد که آزادی کامل آکادمیک باید وجود داشته باشد: اندیشمندان نهتنها باید اجازه داشته باشند تا تحقیقات خود را بدون دخالت هر مقام مسئولی پیش ببرند، بلکه میباید در انتخاب و طراحی پروژههایی که تمایل دارند روی آنها کار کنند نیز آزادی عمل داشته باشند. با تمام اینها، حتی برای اندیشمندان و علما نیز یک التزام اخلاقی وجود دارد که میباید بر اساس آن از خود این سؤال منتقدانه را بپرسند که آیا برنامههای تحقیقاتیشان از معنا و مفهوم کافی برخوردار است یا خیر. همۀ مجموعه دادههای علمی معنیدار نیستند و هر نشریۀ پذیرفتهشدهای درواقع سهم معناداری در شکلدهی بدنۀ دانش انسانی ندارد. نسبت قابلتوجهی از تحقیقات آکادمیک بهدرستی پیشپاافتاده و اتلاف غیرمسئولانۀ منابع تشخیص دادهشده و موردانتقاد قرارگرفتهاند. بنا بر عقیدۀ «فیخته»، فرهنگ و آموزش عالی باید چیزی بیشتر از یک حوزۀ وسیع از تلاشها و فعالیتهای غیرمرتبط و دلخواهانه باشد. «فیخته» توصیه میکند که اندیشمندان، جهتگیری خود را در مسیر خطوط پیشرفتی قرار دهند که او در سخنرانیهای پیشین خود آنها را ترسیم کرده است. همانطور که کار اصلی افراد این است که ظرفیتهای غیر-عقلانی بیشتر و بیشتری از خود را تحت کنترل عقلانی درآورند، بشریت در کل نیز وظیفه دارد بهطور فزاینده و روزافزون، یک جهان ساختۀ-دست-بشر را جایگزین طبیعت بکر و اولیه کند. اندیشمندان باید تحقیقات خود را با در نظر گرفتن پروژۀ کلیِ ارتقاء و بهبود سطح تمامیت تمدن بشری طراحی کنند:
هدف غایی هر انسان و نیز هدف غایی جامعه بهعنوان یک کل و بنابراین هدف غایی تمامی فعالیتهایی که اندیشمندان به نمایندگی از سوی جامعه انجام میدهند، پیشرفت اخلاقی کل نوع بشر است. وظیفۀ اندیشمند آن است که همواره این هدف غایی را در ذهن داشته باشد و صرفنظر از کاری که در جامعه انجام میدهد، رو بهسوی این آرمان حرکت کند.
«فیخته» در سخنرانی پنجم و آخر خود به فلسفۀ «ژان ژاک روسو» (۱۷۱۲-۱۷۷۸) میپردازد. فلسفۀ خودِ «فیخته» بهوضوح مختص به ایدۀ شکلدهی عقل و منطق و نیز توسعه و ارتقاء همیشگی تمدن است. در مقابل، «روسو» منتقد و مخالف نامآشنای فرهنگِ مبتنی بر عقل و منطق و ایدۀ تحت کنترل درآوردن طبیعت بود. او تنها پیشگام مهم مکتب رمانتیسم بود، جنبشی که به سمتوسوی مخالفت با عقلگرایی جریان روشنگری در تقریباً تمامی زمینهها، گرایش داشت. «روسو» برای احساسات و هیجانات، ارزش بیشتری نسبت به استدلال عقلی قائل بود و اینطور استدلال میکرد که بشریت بسیار بسیار بهتر از این میبود اگر مردم بهجای یک جامعۀ متمدن در یک محیط طبیعی زندگی میکردند. ازنظر او، جامعۀ متمدن چیزی جز فساد و انحطاط سازمانیافته و عقل و منطق چیزی جز وسیلهای برای پیگیری اهداف بیارزش و از راه به در شده نبود. بنا بر برآوردهای «روسو»، یک جامعۀ بشری بدوی میتوانست بسیار سالمتر و شادتر از انحطاط و فساد روشنفکرانهای باشد که او در پاریس و دیگر مراکز تمدن مشهور شاهد آن بود. «روسو» نویسندهای بود که کمال مطلوب «وحشی نجیب»[۱۱] را به جامعۀ مباحثهگر عصر خود معرفی کرد.
«فیخته»، اگرچه برای «روسو» بهعنوان یک عالم بزرگ و بهعنوان یک «قلب نجیب» احترام قائل بود، اما جنبۀ ضد-عقلگرایی فلسفۀ رمانتیسم او و تجلیل و تکریم او از طبیعت را بهنوعی گمراهی از چندین راه راست میدانست و موردانتقاد قرار میداد. «فیخته» منکر این قضیه نبود که جامعهای که «روسو» شاهد آن بود و آن را توصیف میکرد یکی از نمونههای انحطاط بود و اینکه تحصیلکردههای واقعی آن جامعه فاصلۀ بسیار زیادی تا اشخاص ایدئالی داشتند که «فیخته» آنها را در «رسالت اندیشمند» خود ترسیم کرده بود؛ اما موضوعی که او در مورد آن بحث میکند این است که جامعه و فرهنگ ناکارای کنونی را نمیتوان با جامعه و فرهنگی آنچنانی برابر دانست: اگر برخی یا حتی بیشتر تمدنهای فرهیخته، رو به انحطاط یا آسیب گذاشتهاند، این موضوع توجیهی برای این نتیجهگیری نیست که تمامی تمدنهای پیشرفته لزوماً به همین منوال از راه به در شدهاند. منتقدین فرهنگ باید در مورد این نوع تعمیمدهی افراطی به هوش باشند.
«فیخته» همچنین در جسارت متهورانۀ «روسو» در بیارزش کردن عقل و منطق و فرهنگ، نوعی تناقض مهم و ذاتی میبیند. نوشتههای «روسو» نشان میدهند که او یک متفکر قدرتمند و یک عالم بزرگ است. درواقع، او به خاطر آموزش مناسب و صحیحی که از آن برخوردار بوده است به چنین مؤلف تأثیرگذار و موفقی که امروز او را میشناسیم تبدیل شده است. لذا، چنین آموزشی تنها میتواند نتیجۀ عقلگرایی و فرهنگ باشد و اگر تحلیلها و بینشهای درونی «روسو» این ارزش را دارند که به آنها گوش فرا دهیم، هیچ دلیل موجهی برای محکوم کردن عقلگرایی و فرهنگی که لازمۀ خلق چنین تحلیلها و بینشهایی بوده است، وجود ندارد.
انتقاد کلی «فیخته» از «روسو» همسنگ با این مباحثه است که معلول کمبودها و نقایص کنونی جامعه، نه افراط در عقل و منطق و فرهنگ، بلکه کمبود این هر دو عامل است. بنا بر عقیدۀ «فیخته»، جریان سالم و صحیح امور، تنها بهواسطۀ تقویت جنبۀ عقلگرایی فعال در هر فرد و بهواسطۀ ادامه دادن مسیر کنترل بر طبیعت از طریق توسعۀ قدرتمندانۀ فرهنگ انسانی، به دست میآید.
متمدن کردن روح
فلسفۀ «فیخته» بهطورکلی ایجاد نوعی تغییر در طبیعت و تبدیل کردن آن به یک جهان ساختۀ-دست-بشر را هدف خود قرار میدهد. از دیدگاه «فیخته»، جهان طبیعی متشکل از اشیاء و موجوداتی است که ارزش ذاتی چندانی ندارند. طبیعت صرفاً بهعنوان مادۀ خام موردنیاز برای اهداف عقلانی و آفرینشهای ذهن فعال بشری خلق میشود. همانطور که او در سخنرانی اول خود مصرانه بیان میکند: «مطیع ساختن هر چیزی که عقلانی نیست، استیلای آزادانه و مطابق بر قوانین خود آنها بر آنها – این هدف غایی نوع بشر است.»
بااینوجود، بهراحتی از این اظهارنظر سوءبرداشت میشود. این نظر، القاگر تصاویری از صنعتیسازی بیملاحظه و جسورانه، ویرانی محل سکونت طبیعی، آلودهسازی رودخانهها و اقیانوسها و دالانهایی از ترافیک کرکننده است. درحالیکه پیشرفت تمدن غرب از زمان «فیخته» تا به امروز در راستای اهداف و افقهای بسیار وسیع، پیشرفتهای زیادی داشته است، اما برابر دانستن این نوع انهدام محیطی با مطیعِ عقل ساختنِ طبیعت کار اشتباهی است. در حقیقت، انهدامی اینچنینی بهشدت غیرعقلانی است، چراکه نهتنها باعث آسیب دیدن انسانها و زیستگاه آنها میشود بلکه تحت تأثیر و تحریک سائقههای غریزیای رخ میدهد که اغلب هیچ ارتباطی به عقل و منطق ندارند. نیروهایی که طبیعت را با تولید روزافزون و بیملاحظه کارخانهها، بازارهای خرید، حفاریهای معدن، خطوط ترافیک و درواقع، انسانها، تغییر شکل میدهد، این نیروها نمونههای واقعی عقلانیت انسانی نیستند، بلکه گواه ملموس و قابلرؤیتی بر نبود تفکر منتقدانه و خود-تعمقی آگاهانه هستند. آنچه در جهان امروز متجلی میشود را میتوان بهدرستی بهعنوان فرهنگ فعالیت خوابگردگونه و نیروهای مبتنی بر غریزهای توصیف کرد که لحظهبهلحظه بیشتر از کنترل خارج میشوند.
اگر بخواهیم منظور «فیخته» از تغییر شکل دادن طبیعت و تبدیل آن به یک جهان عقلانی و انسانیشده را شرح دهیم، نمیتوانیم به اقدامات و فعالیتهای متهورانهای اشاره کنیم که حاصل حرص و طمع کوتهبینانه، رقابتهای مبتنی بر عقدههای روانی، توسعهطلبی وسواسی، یا بیملاحظه و بیپروا دنبال رفاه و آسایش بودن، هستند. یک جهان عقلانی، جهانی نیست که هیچ ارزشی را بالاتر از ارزش حسابهای مالی نداند. برای آنکه روند تغییرشکل یافتن طبیعت، عقلانی شناخته شود، باید بر مبنای تأملات دقیق، اطلاعات بسیط، خود-تعمقی تدریجی و باطمانینه و نوعی حساسیت باشد که از دل یک فرهنگ درونی غنی و خوشساخت درآمده باشد و توسط این عوامل هدایت شود. میتوان جاده و کانال ساخت، میتوان الکتریسیته تولید کرد، آسیابهای بادی و برجهای ریزموج را بهعنوان چشماندازهای شهری طراحی کرد، حیاتوحش را ضمیمۀ چیپهای الکتریکی یا با آنها متناسب کرد، مناطق مسکونی را در حد شهرهای بزرگ توسعه داد – بهشرط آنکه تمامی این اقدامات بر مبنای ارزیابی موثق و معتبر تمامی نقاط ضعف و قوت و نه در محیطی مملو از فشارهای بیامان تجاری، توطئهچینیهای سیاسی، برنامههای پنهان و ابهامسازی هدفدار هزینههای بلندمدت، صورت بگیرد. برای درک مفهومی که «فیخته» از انسانی کردن طبیعت ارائه میدهد، باید فرهنگی را تصور کنیم که تقریباً نقطۀ مقابل فرهنگی است که در حال حاضر در آن زندگی میکنیم.
نکتۀ اصلی و مهمی که در فکر کردن به جایگاه «فیخته» باید در نظر داشته باشیم، اصرار او بر این نکته است که مطیع ساختن «هر چیزی که عقلانی نیست» نهتنها به طبیعت خارجی، بلکه به جهان درونی روان انسان نیز مربوط است. «فیخته» در دفاع از ایدۀ تغییرشکل جهان طبیعی و تبدیل کردن آن به یک جهان ساختۀ دست بشر، درواقع از توجه نشان دادن به انگیزشهای ابتداییای مثل شهوت رسیدن به قدرت، حرص به دست آوردن مایملک، یا میل و هوس آدم بزرگی شدن، دفاع نمیکند. نیروهای محرکی که مردم را بر آن میدارند که از طبیعت استفاده کنند و آن را تغییر دهند را نیز باید بهواسطۀ عقل و منطق تغییر داد و تحت کنترل درآورد؛ روان انسان خود باید متمدن شود. اگر مردم بهواقع بر مبنای عوامل درونیای زندگی کنند که غنی، فکور و آگاه ازآنچه آنها انجام میدهند، هستند، انسانی کردن جهان هرگز منتج به شکلگیری یک سیارۀ غارتشده، آلوده، پرسکنه و جنگزده نخواهد شد، بلکه میتواند چیزی شبیه به یک باغ، یا – به تعبیر برخی – شبیه به یک سفینۀ خوشساخت باشد. بهعبارتدیگر، همهچیز به این بستگی دارد که انسانها تا چه اندازه در کنترل و پروراندن ذهن و روح خود موفق باشند.
با نزدیک شدن به اواخر قرن بیستم، محدودیتها و نقایص رشد صنعتی بهتدریج خود را نشان دادند. ۸۰۰۰ سال پیش کرۀ زمین یک بیابان رامنشده و ناآرام بود که زیستگاهها و تمدن بشری بهتدریج آن را اشغال کردند. امروز، این کرۀ خاکی تقریباً بهطور کامل توسط زیستگاهها و سازههای بشری پوشش یافته و تحت کنترل آنها درآمده است و بیابانهای رامنشده و ناایمن حالا شکارگاههایی هستند که بهطور مصنوعی حفاظت میشوند و اینجاوآنجا در میان مراکز همهجاحاضر و همواره رو به گسترش پیشرفتهای اقتصادی به بقای خود ادامه میدهند. جمعیت رو به گسترش جهان، مقادیر کلانی از منابع طبیعی را از زمین استخراج میکند و فرهنگ رو به رشد مصرفی که مبتنی بر تکنولوژی وابسته به سوخت است، روند این بهرهبرداری و استخراج را بهمراتب بدتر میکند. کمبود آب آشامیدنی، سوخت فسیلی، زمینهای زراعی و حیوانات دریایی بهتدریج، اقتصاددانها و سیاستمداران را با دردسر مواجه میکنند. تغییرات جوی، یک معضل تهدیدکننده قلمداد میشود. سؤالی که در اینجا مطرح میشود، روشن است: آیا بشر میتواند به زندگی کردن و توسعه یافتن به شیوهای که تا این حد به آن خو گرفته است، ادامه دهد؟
دانشمندان نمیدانند دقیقاً چه زمانی مشکلاتی از این قبیل طاقتفرسا و غیرقابل مدیریت خواهند شد و چه زمانی ممکن است شاهد یک سقوط سریع و فروپاشی ناگهانی تمدن باشیم. آنچه قطعی است این است که رویارویی با یک نقطۀ پایان حتمی است، مگر آنکه اصلاحات در یک سطح کلان و همهجانبه انجام شود. این تغییرات بهاحتمال بسیار زیاد در راستای تقلیل دادن روند رشد، کاهش دادن جریان مصرفی و پایان دادن به عادت تعریف کردن زندگی خوب به لحاظ فاکتورهایی مادی خواهد بود. یک تمدن دوامیافتنی میباید تمدنی باشد که در آن مردم لذت و رفاه را آنقدر که در زندگی تقویتشدۀ ذهنی مییابند، در مصرف افراطی نبینند. همچنین، در چنین تمدنی است که مردم یکبار دیگر راه را برای توسعه یافتن طبیعت باز میکنند – و اجازه میدهند ماهیها دوباره اقیانوسها را پر کنند، اجازه میدهند جنگلها بازهم زادوولد داشته باشند و توسعه پیدا کنند و کل زمین را از چنگال تجارتی که در حال حاضر بخش عمدهای از این کرۀ خاکی را به تلّی از ویرانهها تبدیل کرده است، درمیآورند – و از این امر احساس رضایت میکنند. بهعبارتدیگر، تمدن عقلگرایی که میتوانیم در آینده داشته باشیم، خود را در جایگاه جایگزین کردن یک محیط طبیعی با یک محیط مصنوعی نشان نخواهد داد، بلکه به کاهش بخش بشر-ساخت جهان به نفع وفور طبیعت ناب و اصیل تمایل خواهد داشت.
تمدنی مثل این مغایرتی با ایدۀ «فیخته» در باب انسانی کردن کرۀ خاکی نخواهد داشت. چراکه درعینحال که طبیعت تا حد بسیار زیادی اجازۀ توسعه و پیشرفت بر طبق قوانین خودش را خواهد داشت، محصول مطلوب موجودات عاقلی نیز خواهد بود که قدرشناس زیبایی و دیگر جنبههای سودبخش آن هستند. این قدرشناسی زیباییشناسانه بهطور خاص میتواند گواه بر این واقعیت باشد که انسانها نوعی ادراک غیر-انحصارطلبانه از طبیعت انسانیشده را در خود پروراندهاند که میتواند درعینحالی که آن را از آن خود میکنند همزمان به آن، اجازۀ بودن و وجود داشتن را نیز میدهند.
[۱] self-government: خودفرمانی یا خودمختاری دولتی.
[۲] Atheism
[۳] Transcendental Idealism
[۴] Self
[۵] Constitution
[۶] Impulse
[۷] Inclination
[۸] Dual nature
[۹] Oneness
[۱۰] Principle of autonomy
[۱۱] Noble savage
به قلم دکتر جورن کی. برامان
استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمهوقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ